شاعران نرگسان احساس اند
و زنان شکوفه های یاس
جهان معطر
خدای خشنود
انسان خرسند
و پلیدی
در بند.
مرگ را بی محل بگذار
من زندگی را بر زین اسبی سفید دیدم
با سم های طلائی و یال افشانش.
من زندگی را در کوچه های دلگشا دیدم
پری وار در پوششی از حریر سبز
با لبخندی درخشان
که چیزی فراتر از دندان های سفید و لبهای ارغوانی بود
با چشمکی که جوانی من
وجهان پیرامونم را
در قابی ابدی گرفت..
تو سفید بخت ترین ، مرد زمینی بی شک
که با خدا و خورشید رابطه داری.
و من ماندلائی اسیر تنها و ناگزیر
در رودآیلند قهر تو ناچار و دچار
تلخکام و کریم
بنشسته پرامید بر بوریای بیم
به فروخوردن خشم خویش
از بغض تو..
تو اما مومن به سیادت خود
برتخت برتری همنوعان عبوست نشسته یی
بی مروت ، بی مدارا ، ازخویش خرسند
و من دربند ، پربسته
خسته و درهم شکسته ، بی لحظه ئی لبخند.
تو نیز چون پیشینیان
برسیاهی بخت سرسری ما
صحه گذاشته ئی
نامهربان خدا را.
ومن چه توانم کرد ، جز که تو را ببخشایم
و مایان چه خواهند کرد
جز که تو را .....
28/2/88
# پتک پوتین #
درمحیط اطلسی سیاست آری
استالین مرد پولادین
نماد جنایات ایدئولوژیک
کار را به اعلا درجه رساند و
به تاریخ پیوست..
چکش عدالت را به جای راستکاری سرمایه مداری
برفرق مخالفان فرود آورد
و داس سوسیالیسم را به جای دروکردن
هرزه گی های سرمایه داری
به درویدن حلقوم دیگراندیشان واداشت..
ایدئولوژی ماااااا... ایدئولوژی من شد
بهترین دوست
دشمن شد
ارتش آزادیبخش سرخ
چکای قتل و کشتن شد..
خون انسان ریخت و ریخت
آسمان گریست
و شرم که یک احساس انقلابی ست گریخت..
بسیار کسان به تقلید از او
پل پوت شدند و خمرسرخ
قذافی شدند وبانی ترور
صدام حسین شدند و ازقساوت پر
و بازی ادامه یافت
با و بی ایدئولوژی..
پوتین اما....
قهرمان توآمان جنایت وجودو
جاسوس اسبقی که ایئولوژی اش تنها
منافع روسیه ی تزاریست..
وجثه ی کوچکش را
لانه ی استالین و خانه ی پطرکبیرمی داند.
و خلیج فارس را خزر می خواهد
بسیار کسان را باخود
به جرگه ی جنایت می کشاند
تا عموسام را
از حوزه ی منافع استراتژیک اش
براند...
تو هم اگر نیاندیشی
تا به خودت بیایی
مثل همان پرندهیی میشوی
که قفسش را
در سه راه پلنگ صورتی
روبروی مغازهیی
آویزان کردهاند
و آوازهایش
ترجمان بوق ماشینهاست و
آژیر پلیس و
جیغ آمبولانس.
و صدایش
بوی خط کشیهای خیابان میدهد و
خط قرمز و
خط فقر...
از چهار راه سازمان
اگر گذشتی
بیاد من باش
آن وقت ها
که اینجا
سه راه سازمان بود
من مانده بودم و
دو راهی سازمان و
تو...
شب تیرهگی و ظلمت شب توفان و تگرگه
شب شعلههای خاموش شب چکمههای مرگه
توی هیهای تب و ترس تو صدا و من ترانه
چه طلوع باشکوهی تو نسیم و من جوانه
زیر شلاق شقاوت تازیانههای تزویر
باز دوباره توی دلها گر میگیره بانگ تکبیر
توی شب شکنجه و تب بی تو من خوار و اسیرم
با تو ای همیشه نایاب باز دوباره جون میگیرم
هشتم شهریور ۸۸