بید بود و باد
و شبی بس تاریک
که سکوت از همه سو میبارید.
چانه ها در جنبش
چشمها در آغیل
و ظریفی دژکام
زیر لب می غرید..
- درک ما
همچون پر
ادراک اردک ها
تر است..
و کسی می نالید
- که گزاف است و
گزاک این سخنش.
ما در اندیشه وری عمر به آخر کردیم !
ما به ذوق هنری گوش جهان کر کردیم!
.................
(ازکتاب: آینه در مشت- سروده های ۶۵-۷۲)
در خار زار غربت و درد ، آواز در منقار زندانی ست
در اندراس آرمان وعشق، آرایش خورشید زیبانیست
از ناگهان وحشت و خفت ، تا لاعلاج احتیاج و باج
گاه جدال دال و دالبوز ، آئینه را شوق تماشا نیست
هرگز نمی آساید این دل ، شب سایه سنگین است و بی مهر
تا بی کران را مه گرفته ، رنگین کمان عشق پیدا نیست
در ناگزیر اشک و تبلرز ، مهتاب همچون گرده ی نانی ست
در اندراس آرمان و عشق ، آرایش خورشید زیبا نیست..
اندوهگین و تکیده با باد می وزید
چشم در برج و پای در شنزار
باجعبه ئی شیرینی
دسته ئی گل
و چندین بسته سیگار.
هر کس به سهم خود
خشنود خواهد بود
زنبیل سوغاتی پر است این بار
این سرباز
آن سروان
و مرد سرنهاده به زانوی خسته از دیوار...
(از کتاب آینه در مشت)سروده سالهای : ۶۵-۷۲
در من به شعری ، ریشه کن
در من به آوازی بر آ
در من به وجد آور
به شوق و فر
ذرات پیدا و نهان را.
در من بپاکن شورشی
جان را بیاکن از خوشی
در من به آهنگی ،
به رقص آور
جهان را ...
... و باغ را فرمان راندند: تو باید بخشکی.
بخشک!
جوانه اما سرخوش تر از آن بود
که فرمان را
دریابد.
ناگاه غریوی برآمد:
چمن ، لجن، قورباغه!
مااااا کودتااااا کرده ایم!
و او نمی خواست بفهمد ...
و نفهمید ...
تا سبز شد سرخ.
۲۵/۳/۸۸