برای از تو گفتن . احمد
کلمه لال میشود و بی لام
گچ های نشسته بر دل تخته سیاه
بر این کویر پر پهنا
ذرات گچ های معلق در فضا
در این برهوت بی معنا
خاک صحنه ها
خاک صحنه ها . احمد
شش های تو را نشان گرفته بودند..
********
چه بگویم
مرثیه گوی هنرمندان درگذشته شده ام
از بس که غربت این قبیله آزارم میدهد
هیچکس چشم دیدنشان را ندارد . احمد
واین چشم دیدن نداشتن
در بین خود افراد قبیله نیز
به رسمی دیرین بدل گشته
**********
آن جوانمردی های جوانان خیابان برق
آن رفیقداری های سرشار از صداقت و پاکی
آن همدلی های پر از سادگی
آن فضای لبریز از استغناء
آن عطر گل ابریشم و بوی ریحان و نعناع
آن شور وشوق مواچ پسران آفتاب سوخته
آن شرم نازنین درنگاه دخترکان دریا
احمد ازچه بگویم..
**********
واین شهر بی در وپیکر که عشق قبیله مان بود
یکایک.دلسوزان و نام وران فرهنگ خود را
به خاک نشاند
و با چشمان تیز خود دیدی . احمد
که به یاد رامی پرآوازه اش
ساختمان ملکه آسمانها را ساختند
و به یاد صالح بی ریایش
عمارت بزرگ پاسارگاد را
و به یاد حسن قرار است
شهربانی را با خاک یکسان کنند
و عمارتی درخور بسازند..
**********
آن چشم های خیره به راه
بی دغدغه ی جلال و جاه
با نگاه تیز و یوزانه ی خود
انتظار قدمهای پرهیبت مردانی را داشت
که صولت جوانمردی شان
گرده های زمین را بلرزاند
و فروتنی مومنانه شان
آسمان را به تکریم وا دارد.
احمد تو شاگردانت را اینگونه می خواستی
و اکنون فرزندان و برادران و شاگردان تو
وارثان این پیام انسانی تو اند..
17/2/89 علی رضائی شریف