..شیدستان.. شریف ..

..سرزمین روشنایی..بسوی صلح.آزادی.دموکراسی.وجامعه مدنی..

..شیدستان.. شریف ..

..سرزمین روشنایی..بسوی صلح.آزادی.دموکراسی.وجامعه مدنی..

دو شعر از فرمانده چه گوارا

 

شادی و امید

 

 

به یاد می آورم
امید به آینده
اندوهِ آدمی را می شویَد.

همه چیز
در حالِ تکامل است،
قاعده قصه همین است
حلاوت حیات وُ
ترانه هستی
همین است.

به یاد می آورم
انگار همین دیروز بود
آسمانِ هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهاییِ دربندماندگان سخن می گفتم.

حالا
اینجا
باران از سفر بازمانده
زمین، شُسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغولِ زری بافیِ لحظه به لحظه زندگی ست.
و این همه
زیرِ نورِ وِلَرمِ آفتاب وُ
آواز پرنده می گذرد.

شُکوهِ آدمی
حلاوتِ حیات
ترانه هستی... !

هستی همین است وُ
قاعده قصه همین!

 

کلمه نجات

 

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های
بوینس آیرسمَحفِل نشینِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتیاد.
نوحه سرایِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.

اما تا کی... ؟

از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.

می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتیارگانی
که بر ستمدیدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.

می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟

کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند ..  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد